یادداشت های گاه و بی گاه | ||
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. دو به دو به سمت خاکریز میرفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: « کلاتو بردار! » خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خاش داد!. برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» گلوله توی پیشانی علی بود. [ شنبه 89/7/17 ] [ 12:47 صبح ] [ فاطمه ایمانی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |