سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های گاه و بی گاه
 
قالب وبلاگ

شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. دو به دو به سمت خاکریز می‌رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: « کلاتو بردار! » خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خاش داد!. برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» گلوله توی پیشانی علی بود.


[ شنبه 89/7/17 ] [ 12:47 صبح ] [ فاطمه ایمانی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 35
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 102103